جدول جو
جدول جو

معنی بی جان - جستجوی لغت در جدول جو

بی جان
بی روح
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
فرهنگ واژه فارسی سره
بی جان
بی حال، ضعیف، نزار، مرده، جماد، حجر
متضاد: جاندار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی جان
هامدةً
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به عربی
بی جان
Inanimate, Lifeless, Lifelessly
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بی جان
inanimé, sans vie
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بی جان
بی جان، صاف روشن
فرهنگ گویش مازندرانی
بی جان
неживой , безжизненный , безжизненно
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به روسی
بی جان
leblos
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به آلمانی
بی جان
неживий , безжиттєвий , безжиттєво
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بی جان
martwy, bez życia
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به لهستانی
بی جان
无生命的 , 毫无生气地
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به چینی
بی جان
inanimado, sem vida
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بی جان
inanimato, senza vita
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بی جان
inanimado, sin vida
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بی جان
بے جان , بے جان , بے جان طور پر
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به اردو
بی جان
নিঃসঙ্গ , নিঃসঙ্গ , মৃতের মতো
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به بنگالی
بی جان
zisiz, bila maisha, bila uhai
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بی جان
cansız, cansız bir şekilde
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بی جان
無生物の , 死んだような , 命がないように
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بی جان
דומם , חסר חיים , ללא חיים
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به عبری
بی جان
निर्जीव , निरजीव रूप से
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به هندی
بی جان
tak bernyawa, tanpa hidup
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بی جان
ไม่มีชีวิต , ไม่มีชีวิต , อย่างไร้ชีวิต
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به تایلندی
بی جان
levenloos
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به هلندی
بی جان
무생물의 , 죽은 , 생명 없이
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَزْوْ / نُ زُوو)
مردن. زندگی را از دست دادن:
از آن ساعت که شیرین گشت بی جان
ز آب چشمه ها برخاست طوفان.
نظامی، بی وفا، ناسپاس، نمک بحرام، بطور نادرستی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
قریه ای است از قراء نهاوند. (لباب الانساب) ، بدون اجازه و بدون پروانگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بی روان، بی حیات، (ناظم الاطباء) :
چرخ را انجم میان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند،
ناصرخسرو،
روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد، یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا، (نوروزنامه ص 95)،
از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید
جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن،
خاقانی،
بی جان چه کنی رمیده ای را
جانیست هر آفریده ای را،
نظامی،
کافران از بت بی جان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد،
سعدی،
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا،
سعدی،
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم،
سعدی،
، زبون و ناتوان، (ناظم الاطباء)، حالت افسردگی مار و حشرات از سرما، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان. واقع در 9 هزارگزی جنوب خاوری رودسر. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 40 تن سکنه. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است نیم فرسنگی جنوب جشنیان، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + نان، که نان و قوت نداشته باشد، بی خوراک، فاقد مادۀ تغذیه، که وسیلۀ تغذیه ندارد:
چو بی نان و بی آب و بی تن شدند
از ایران سوی شهر دشمن شدند،
فردوسی،
، بی مزگی کردن، ننری بخرج دادن، کنایه از بی مزگی کردن، (انجمن آرا) :
بی نمکی چند کنی باده نوش
وز جگرم خواه کباب ای غلام،
عطار
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان و بخش سیمکان است که در شهر جهرم واقع است و 677 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی جا
تصویر بی جا
بی وقت، بی موقع، بی هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
بی خود، بی فایده، بیهوده، بی مناسبت، نابه هنگام، بی مورد، بی موقع، بی وقت، بی هنگام، نابجا، نادرست، ناروا، ناشایست، ناصواب، نامتناسب، نامناسب، ناموجه، ناوارد
متضاد: بجا، روا، لامکان، بی مکان، نامتحیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی جان
دیکشنری اردو به فارسی