بی روان، بی حیات، (ناظم الاطباء) : چرخ را انجم میان دستهای چابکند کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند، ناصرخسرو، روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد، یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا، (نوروزنامه ص 95)، از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن، خاقانی، بی جان چه کنی رمیده ای را جانیست هر آفریده ای را، نظامی، کافران از بت بی جان چه تمتع دارند باری آن بت بپرستند که جانی دارد، سعدی، گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بی جان بقا، سعدی، آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم، سعدی، ، زبون و ناتوان، (ناظم الاطباء)، حالت افسردگی مار و حشرات از سرما، (یادداشت بخط مؤلف)
بی روان، بی حیات، (ناظم الاطباء) : چرخ را انجم میان دستهای چابکند کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند، ناصرخسرو، روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد، یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا، (نوروزنامه ص 95)، از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن، خاقانی، بی جان چه کنی رمیده ای را جانیست هر آفریده ای را، نظامی، کافران از بت بی جان چه تمتع دارند باری آن بت بپرستند که جانی دارد، سعدی، گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بی جان بقا، سعدی، آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم، سعدی، ، زبون و ناتوان، (ناظم الاطباء)، حالت افسردگی مار و حشرات از سرما، (یادداشت بخط مؤلف)
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان. واقع در 9 هزارگزی جنوب خاوری رودسر. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 40 تن سکنه. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان. واقع در 9 هزارگزی جنوب خاوری رودسر. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 40 تن سکنه. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مرکّب از: بی + نان، که نان و قوت نداشته باشد، بی خوراک، فاقد مادۀ تغذیه، که وسیلۀ تغذیه ندارد: چو بی نان و بی آب و بی تن شدند از ایران سوی شهر دشمن شدند، فردوسی، ، بی مزگی کردن، ننری بخرج دادن، کنایه از بی مزگی کردن، (انجمن آرا) : بی نمکی چند کنی باده نوش وز جگرم خواه کباب ای غلام، عطار
مُرَکَّب اَز: بی + نان، که نان و قوت نداشته باشد، بی خوراک، فاقد مادۀ تغذیه، که وسیلۀ تغذیه ندارد: چو بی نان و بی آب و بی تن شدند از ایران سوی شهر دشمن شدند، فردوسی، ، بی مزگی کردن، ننری بخرج دادن، کنایه از بی مزگی کردن، (انجمن آرا) : بی نمکی چند کنی باده نوش وز جگرم خواه کباب ای غلام، عطار
بی خود، بی فایده، بیهوده، بی مناسبت، نابه هنگام، بی مورد، بی موقع، بی وقت، بی هنگام، نابجا، نادرست، ناروا، ناشایست، ناصواب، نامتناسب، نامناسب، ناموجه، ناوارد متضاد: بجا، روا، لامکان، بی مکان، نامتحیز
بی خود، بی فایده، بیهوده، بی مناسبت، نابه هنگام، بی مورد، بی موقع، بی وقت، بی هنگام، نابجا، نادرست، ناروا، ناشایست، ناصواب، نامتناسب، نامناسب، ناموجه، ناوارد متضاد: بجا، روا، لامکان، بی مکان، نامتحیز